به نام خدا
این یکی با قبلی ها فرق می کرد . اصلاً دسته گل روز پدر باید هم با باقی روز ها متفاوت باشد . با خودش گفت حتماً پدر از این دسته گل خیلی خوشش می آید . سعی کرد چهره ی پدر را وقتی دسته گلش را می بیند مجسم کند . عاشق لبخند پدر بود .
(فاطمه ای رو می شناسم که عاشق پدرشه... پدرش رو با تمام وجود دوست داره... هر سال روز پدر برای باباش سنگ تموم میذاره ... میگن انشاهایی که برای باباش می نویسه نظیر نداره... آرزو دارم که یه روز یکی از اون انشاهاشو ببینم....)
... از تاکسی پیاده شد . با عجله رفت تا دسته گل پدر را به او بدهد . هم خوشحال بود ، هم ... هر سال روز پدر که می شد همین احساس را داشت .
(قراره این مطلب فقط فقط برای فاطمه نوشته بشه... فاطمه ! شاید خیلی حرفها دارم بهت بزنم ولی باور می کنی نمی تونم ؟!.... کاش تو این پست رو می نوشتی... تو ... تو بهتر می فهمی ... قلمم حتی یه ذره از جرئت و قدرت تو و بابات رو نداره... ببخش)
کنار سنگ قبر روی زمین نشست .
- شهید محمد حسین اکبری ... خب بابا ! روزت مبارک !
....
دسته گل را روی سنگ قبر گذاشت . سعی کرد لبخند پدر را در ذهنش مجسم کند ... آخر عاشق لبخند پدر بود .
(تو هدیه ای... یه هدیه برای بابا... تو هم مثل بابات بهترین و ناب ترین چیزی رو که داری تقدیم محبوبت می کنی...)
عیدت مبارک بابای فاطمه .
پ.ن: ما اسم بابای فاطمه رو نمی دونیم... اسم شهید محمد حسین اکبری ، از روی واقعیت انتخاب نشده... منتها اگه فاطمه ی عزیزمون این مطلبو می خونه همینجا ازش دعوت می کنیم که قبول زحمت کنن و از اون انشاهای قشنگش برای وبلاگ ما هم بنویسن... از باباشونم حتما برامون بگن
پ.ن: این مطلب از طرف اسماء، ققنوس، مبارز و صبا و همه ی خط مقدمی ها تقدیم شد به فاطمه عزیز و تمام فاطمه ها و یادگارهای پدرا و مادرای شهید.
پ.ن: طرح و پیشنهاد این مطلب از مبارز بی نشان بود و با هم قلمی ققنوس و صبا نوشته شد.
التماس دعا
نوشته شده توسط :
لیست کل یادداشت های این وبلاگ